تارا تارا ، تا این لحظه: 14 سال و 10 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

نماز خوندن من و کارهای شما........

وقتی من الله و اکبر میگم شما میفهمی که میخوام نماز بخونم و زودی میای پیشم و خیلی دوست داری مهر نمازمو برداری و باهاش بازی کنی (یا میخوریش یا میکوبیش زمین تا خرد خاکشیر بشه) تازگیها هم عادت کردی  میشینی با دقت نماز خوندن من و نگاه میکنی و وقتی من سلام نماز و میدم و سرمو میچرخونم راست و چپ شما هم یاد گرفتی تا من دستامو از رو پام بلند میکنم و میام سرمو تکون بدم شما زودتر سرت و تکون میدی و میخندی. منم همش قربون صدقت میرم و ماچت میکنم
4 ارديبهشت 1390

5شنبه 1/2/90

امروز صبح من تو خونه بودم پیش شما. عصر که باباییت اومد قرار بود بریم بیرون. من و شما تا لباسهامون رو پوشیدیم و آماده شدیم دیدیم باباییت لالا کرده بعدش هم شما لالات گرفت و خوابیدی . منم حرصم گرفته بود خودم هم خوابیدم.  ساعتهای ۷.۵ بود که بیدار شدیم و رفتیم بیرون ... رفتیم خونه بابا بزرگیت. عمو حامد اینها هم اونجا بودن.  اونجا شما رو تشویق کردیم و ذوق زده شدی و چند ثانیه ای بیشتر واستادی و نیم قدم هم راه رفتی ... دیگه یواش یواش میخوای راه بری بلای مامان آفرین مامانی ...
4 ارديبهشت 1390

جمعه 2/2/90

امروز صبح با بابایی رفتیم بیرون دور خیابونها گشتی بزنیم. بابایی دستش درد میکنه نمیدونم چرا خودش که میگه وقتی شیشه بالابر ماشین رو زده دستش گیر کرده و از اون موقع درد میکنه ولی شاید هم به خاطر بغل کردن گل دختر مامان هم باشه. چکار کنیم دیگه بابایی نازک نارنجیه        چون بابایی دستش درد میکرد من رانندگی کردم رفتیم  .......  واسه شما پوشک خریدیم چرخی زدیم و برگشتیم خونه. خونه که رسیدیم خیلی خسته بودم میخواستم واسه جمعه هفته دیگه که تولدت هست هم خونه رو تمیز کنم - بخاریها رو هم که به خاطر شما و از ترس سرمای ناگهانی هنوز جمع نکرده بودیم جمع کنم و یه عالم کار داشتم و باباییت هم کمکی...
4 ارديبهشت 1390

4شنبه 31/1/90

امروز من تا ساعت ۱.۵ اداره بودم ظهر آژانس گرفتم و زودی اومدم خونه پیش شما.  شما هم تا من و دیدی شیرت و خوردی و لالا کردی. عصر بابا جواد اومد دنبالمون باهاش رفتیم خونه. سر راه واسمون ساندویچ کتلت گرفت. شب بابا حسین که اومد برگشتیم خونه خودمون.
4 ارديبهشت 1390

باغ شازده- تولد بابا بزرگ

سه روز آخر هفته طبق معمول من پیش شما بودم و با هم خونه بودیم. ۵شنبه ٢٥/١/٩٠ شب وقتی بابایی اومد خونه با هم رفتیم بیرون .از زاور ساندویچ و پیتزا خریدیم و رفتیم پیش بابا جواد اینها خوردیم.  طفلک بابا جواد از هات داگش خوشش نیومد و خیلی نخورد. جمعه ٢٦/١/٩٠   صبح هم ساعت ۱۰.۵ من و شما و بابا حسین ۳ تایی با هم رفتیم ماهان.پشت باغ شاهزاده نشستیم.( خیلی شلوغ بود )  صبحانمون رو هم همونجا خوردیم. ناهار هم خوردیم و حدودای ساعت ۳.۵ برگشتیم. خوش گذشت بدک نبود فقط شما یه کم اذیت کردی همش دلت میخواست به خاک دست بزنی و با سنگها بازی کنی (بخوریشون ) یه لحظه هم ازت غافل شدم نزدیک بود یه تیکه سنگ که از روی زمین پ...
29 فروردين 1390